دختری در آسمان کویر

ساخت وبلاگ
یکی دو روز رفتیم خونه ی آجیم و برگشتیم. البته تو خونه نموندیم و رفتیم بیرون برای ناهار. یه بار رفتیم یه چشمه و یه بارم رفتیم یه جای دیگه. خوش گذشت. نی نی آجی امروز بالاخره راه افتاد، برای همین اسم این پستو گذاشتم تاتی. واقعا چقدر قشنگه اون لحظات اولیه راه رفتن یه نی نی. دنیا جای قشنگیه وقتی به بچه های خیلی کوچیک نگاه میکنی مثلا وقتی به خواهرزاده یا برادر زاده م نگاه میکنم تمام وجودشون معصومیت و زیباییه و چقدر هم مودبو نازن.اما خب نمیشه گفت همه ی بچه ها دنیارو قشنگ میکنن مثلا یه خانومه تو آپارتمان روبرویی هست که یه پسره ۶ ساله تربیت کرده که حال آدم از این پسر به هم میخوره انقدری که به نظر من این بچه به درد این میخوره که سنگ به پاش ببندن و بندازنش تو آب. البته خب مامانش تربیتش کرده و برا خودشون مهم نیست بلکه باعث آزار دیگرانه. بچه ۶ ساله به مادرش جلوی جمع حرفای رکیک میزنه و به دیگران هم بی احترامی میکنه که نمیشه اینجا گفت. واقعا چندش آورن اینجور بچه ها. البته که از الان آینده این بچه معلومه. بگذریم ، خداروشکر که بچه های خانواده ی ما همشون با ادبو باهوشو و فهمیده ان و البته زیبا. نعمت خیلی بزرگیه داشتن بچه ی خوب. چند روزه از بس سایتهارو واسه بلیط چک کردم دیگه خسته شدم، بلیط نیست که نیست، من باید حتما چهارشنبه برم تهران تا پنجشنبه بریم آزمایش ازدواج انجام بدیم ولی بلیط نیست. کاش اون بلیط هواپیمارو گرفته بودم حیف شد. نمیدونم چیکار کنم مثل خر تو گل گیر کردم. وقتی اربعین میشه انگار همه ی کشور تعطیل میشه کاش یه ضوابطی برای وسایل حمل و نقل عمومی مشخص میکردن که همه بخاطر پول نرن مرز. مگه بقیه آدم نیستن. نه اتوبوس نه قطار نه هواپیما هیچی گیرم نیومده. مامانمم سفت و سخت میگه نباید با تاکس دختری در آسمان کویر...
ما را در سایت دختری در آسمان کویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rivas66a بازدید : 61 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1402 ساعت: 20:32

تو فرودگاه نشستم منتظرم، ساعت ۹ و نیم پروازه. مسترجان دیروز تونست برام یه بلیط هواپیما گیر بیاره وگرنه الان الاف تو ترمینالا میچرخیدم واسه بلیط. چند ساعت دیگه عشقولو میبینم و خیلی خوشحالم...

صبح که از خونه زدم بیرون دلم برای تنهایی مامان سوخت، کاش بابا میموند پیشمون

دختری در آسمان کویر...
ما را در سایت دختری در آسمان کویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rivas66a بازدید : 53 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1402 ساعت: 20:32

پریشب رفتیم خونه اجیم، همونی که یه زمانی حاضر بودم بمیرم ولی با شوهرش روبرو نشم، اما پریشب به راحتی رفتم خونش و باهاشون خیلی راحت حرف زدم و سعی کردم دلمو از کینه خالی کنم. انقدر حرف برای نوشتن دارم که نمیدونم چطور و از کجا شروع کنم به نوشتنشون. بگذریم از این یکی فعلا میخوام در مورد یه چیز دیگه بنویسم دیروز عصر رفتیم خونه ی خاله و شب هم اونجا موندیم و امروز برگشتیم. خاله م یه دختر داره در آستانه ی ۲۰ سالگی که میخواد روی چشم و هم چشمی با این و اون به هر قیمتی شده زود شوهرش بده (همینقدر کوته فکر). حالا من کاری به این ندارم. اینو ننوشتم که بحث شوهر کردن و نکردن اونو پیش بکشم. میخوام از فکری که تو ذهنم بود بهتون بگم. وقتی دخترخاله ی ۲۰ ساله مو دیدم (البته قبلش هم که رفته بودیم خونه ی داییم دختر اونم ۲۲ سالشه، اونم وقتی دیدم همین فکرا تو سرم اومد) بع این فکر کردم چقدر ۲۰ سالگی قشنگه، چقدر همه چیز تازه ست، دنیا و کلی انتخاب پیش روته، کلی هم زمان برای رسیدن به آرزوهات. اما همیشه غمگین میشم وقتی این چیزارو میبینم و به این چیزا فکر میکنم چون ما از همون وقت یه جوری باهامون برخورد شد انگار همیشه آدم بزرگ بودیم، چرا اجازه ندادن درک کنم که ۲۰ سالگی بچگیه و میتونم خیلی کارارو شروع کنم. منوتو نیمه ی دوم دهه شصت به دنیا اومدم. و تو زمان ما تو ۲۰ سالگی هرکاری میخواستی بکنی میگفتن برا سن تو دیگه دیر شده. چه تفکر مزخرفی چه دوره ی حال به هم زنی. فقط خداروشکر میکنم خودم همیشه مقاوم و پرانرژی و شیطون بودم و تا جایی که فضا بهم اجازه می‌داد لذت بردم از اون روزایی که من بهشون میگم غنچه ی نیمه باز بودن. هرچند خب فضا برای ما خیلی محدود بود. و خداروشکر تر میکنم که همین الانشم سراسر عشق و انرژی ام و همچنا دختری در آسمان کویر...
ما را در سایت دختری در آسمان کویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rivas66a بازدید : 42 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 19:53

چای نوشیدنی مورد علاقه منه حتی اگه دمای هوا 50 درجه باشه. چای مینوشم که فارغ بشم از خیلی فکرها و دغدغه ها. گاهی دام میخواد همینطوری یهویی کوله مو ببندم و برم سفر اما سفر راحت نیست. چندین روزه حالم خوب نیست چون یک ماه از تابستونو کامل به بطالت گذروندم ناراحتم و حالم خوب نمیشه. روزا مثل برق و باد میگذره و شهریور انگار رو دور تنده. کاش هوا ابری میشد من عاشق هوای ابری هستم. دنیا برام مرموزه، یوقتایی یه حسای عجیبی دارم که نمیتونم توصیفش کنم ولی یه جوریه انگار من فقط این ادم الان و این وقت نیستم. صبح مسترلپو ناراحت کردم بهش گفتم بیعانه رو بهم پس ندادن و خیلی ناراحتم که هم جشنم کنسل شد هم پولم رفت. دلم نمیخواد ناراحت باشه ولی منم چون ناراحت بودم باهاش حرف زدم. سه تومن بیعانه ای که داده بودم بهم برنگردوندن و من خیلی ناراحتم چون اون پول برای من خیلی بود. بعضی ها آرزوهای مارو زندگی میکنن بدون اینکه تلاشی براش کرده باشن. اونوقت یکی مثل من باید جون بکنه برای رسیدن به هرچیزیکاش بتونیم تا سال دیگه مهاجرت کنیم با مسترجانم دختری در آسمان کویر...
ما را در سایت دختری در آسمان کویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rivas66a بازدید : 42 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 19:53

چند روز بود دل و دماغ نداشتم بیام اینجا بنویسم و البته یکمم سرم شلوغ بود. قرار بود فردا برم تهران برای انجام آزمایش و خرید عقد. این چند روزه هم همش درگیر آماده کردن مقدمات رفتن بودم مثلا چند بازار تا لباس مناسبی بخرم که بتونم تو خونه ی نامزدم اینا بپوشم. کارارو تقریبا انجام داده بودم و خب دیروز خواستم بلیطمو بگیرم برای فردا که متوجه شدم امکان رفتن نیست. چون در واقع بلیط نیست. اصلا اتوبوس نیست که بلیط باشه‌. دو سه تا اتوبوس بود اونا هم جا نداشتن. همه اتوبوسا مسافر میبرن مرز. یعنی تا بعد از اربعین همین وضعیته. به نامزد جان زنگ زدم گفتم نمیتونم بیام گفت با تاکسی بیا. اما مامانم موافق بل تاکسی رفتن نیست برای همین فعلا تهران رفتنم کنسل شد تا بعد اربعین. پریروز که رفته بودم بازار برای لباس گفتم انگشتری که مامان قراره بهم کادو بده هم بخرم اما اشتباه کردم باید خودشو می‌بردم که انتخاب کنه. دیگه شب شده و دیر شده بود که برگردم خونه تو شرایط فشار یه انگشتر انتخاب کردم و خریدمش ۵ تومن‌. ولی وقتی اومدم خونه دیدم ای وای چه انتخاب افتضاحی، مامانم هم همین نظرو داشت. انگشتر انگار یه در نوشابه بود که وسطشو خالی کرده بودن‌. خیلی ناراحت بودم، در واقع گند زده بودم با خریدم. بدترش اینکه حس میکردم انگشتره دست دومه و یه جورایی سرم کلاه رفته‌. شب از ناراحتی به زور خوابم برد. فردا صبحش یعنی دیروز صبح از خواب که بیدار شدم به مامان گفتم دلم طاقت نمیاره تت‌ عصر صبر کنم بیا بریم بل طلا فروش صحبت کن تا اینو به جاش یکی دیگه بردارم‌. خلاصه مامان بنده خداروبا کمردردش تو اون گرما بردم بازار در طلافروشی،اما طلافروشه بسته بود‌ فقط خدا میدونه چقدر ناراحت شدم‌. رفتیم مغازه بقلی خواهش کردم بهش زنگ بزنه ببینه کی میاد دختری در آسمان کویر...
ما را در سایت دختری در آسمان کویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rivas66a بازدید : 36 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 19:53